یکشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۹

dead man

1.
شمس الحق تبريز نعره زنان مي دود تا ازشهر نيم بند بیاورد که نيچه بازبزند زير سماع وُ در رقصی چنیین... بر عقل ملولانه اي چاقوي هميشه در صحنه اش را فرود آورد؛
"اينگونه است که رد مي شود فلسفه ي ارسطويي".
2.
پس از اينکه قفل در سه بار مي چرخد:
پاسبان ها؛
نگهبان ها؛
دوست هايي که معمولا در اين زمان نقش يک مزاحم را بازی مي کنند؛
وارد اتاق مي شوم.توصيف اتاق باشد به سليقه ي خودتان.با جهشي روي تخت مي پرد و بساط را از زير تخت بر روي تخت ولو مي کند.سرم وحشتناک درد مي کند.دو سه پک مي زنم .سبک مي شوم.به روي دشک زير ميز مي خزم.
3.
بيدار که مي شوم گلبولهاي خاکستري دود در هوا معلقند.فينِ بزرگي مي کنم و مجراها را براي ورود و خروج دودِ سیگار آماده مي کنم.
ميان اجرام کف اتاق مهر را مي گذارم؛بعد از سلام مي خندد،مي خندم -من معممولا در برابر خنده ها و حرفهاي به ظاهر رندانه اي که نمي فهمم يا نمي خواهم بفهمم يا اصلا حواسم نيست مي خندم- روي صندلي که مي نشينم وسيگار فکر مي کنم ديشب چند بار از خواب بيدار شده ام:
بار اول :وقتي که بدون دلتنگي و در واقع با يک خنده مي آيد و نيچه آخرين مقاله اش را بلند بلند مي خواند؛
مرتبه ي دوم:جمعيت زياد درون اتاق؛
و سومين بار:سرماي دم صبح که مثل بشارت دهنده اي پايان شب را اعلام مي کند.
لباسهايم را مي پوشم تا زودتر از هر کسي به چهار اداره اي که بايد سر بزنم؛سر بزنم.چون معمولا به صف و اين جور چيزها احترام مي گذارم-شايد از کم رويي است-و در ساعات شلوغي ساعتها بايد منتظر بمانم تا افراد  داراي روحيه ي اجتماعي بالا کارشان را انجام دهند و نهايتا آن ورميزي دلش به حالم بسوزد و از سر ترحم و نداي نيمه وجدان درونش  کار مرا انجام دهد.
4.
آيه اي که درونش چند فحش کاف دار جا سازي شده است را خطاب به کمسيون موارد خاص ميخواند.
می خندم.
وپس از خداحافظي؛ميروم.
اين آخرين ديدار است.

هیچ نظری موجود نیست: